خلاصه كتاب مهدفراموشی: داستان قلمرو نور و تاريكي
داستان رهبر نور و پادشاه تاريكي
داستاني براي فهميدن
كرامت، تفكر، بقا، عشق، نياز، شرافت، آزادي، عدالت، قدرت
داستاني دربارهی مرگ و زندگي
داستاني براي قبل از زندگي و پس از مرگ
داستاني براي پاسخ به تمام پرسشها
داستاني دربارهی پيدايش جهاني كه در آن هستيم
داستاني دربارهی تمام چیزهایی كه فراموش کردهایم…
بخشي از متن كتاب: ماهي گير بيشتر از قبل كنجكاو شده بود
پس از او پرسيد اي فرد تو چه میکنی؟!
فرد گفت نیازهای اموات را يادداشت میکنم
ماهي گير گفت مگر اموات به چيزي نياز دارند؟!
فرد گفت آري
آن زمان كه زنده بودند به مردن نياز داشتند
اكنون كه مردهاند به لحظهای زندگي نيازمند هستند
اگرچه مردگان از هر زندهای زندهتر هستند
و بهراستی چه كساني بهتر از مردگان زندگي را تعريف میکنند؟!
آنان نياز داشتهاند
اكنون نيز نياز دارند
آنان به مردن نياز داشتهاند
آنان نياز داشتهاند تا بفهمند
كه بهراستی به چه چیزهایی نياز داشتهاند
و به چه چیزهایی هرگز نياز نداشتهاند
فرد ادامه داد
به زندگان با تفكر نگاه كن چقدر ميانشان شباهت میبینی؟!
حال به مردگان نگاه كن چقدر ميانشان تفاوت میبینی؟!
ماهي گير گفت بهراستی كه تو را يافتم
با من بيا تا به زندگان حال مردگان را نشان دهيم
و به مردگان حال زندگان را بگوييم
فرد با ماهي گير بهطرف ميز گرد راه افتادند
ماهي گير فردي كه به دنبالش بود را پيدا كرد
اما ديوانه و رهبر نور هنوز بهدنبال فرد موردنظر میگشتند
همچنان كه ماهي گير و فرد داشتند
بهطرف ميز گرد میرفتند
ديوانه در مسير خود به روستايي رسيد
روستايي كه به شكل دايره ساخته شده بود
و در وسط روستا تکدرختی كهن و بزرگ قرار داشت
در كنار تکدرخت فردي را ديد كه نشسته است
و با كودكان و حيوانات و درخت سخن میگوید
ديوانه به فرد نزديك شد و از او پرسيد
چرا اين روستا را به شكل دایرهای درست کردهاند
كه مركز آن اين درخت است؟!
فرد پاسخ داد
كسي اینگونه نساخته است
بلكه جهان بدين شكل بوده است
و بدين شكل هم خواهد بود
اين درخت هم كه میبینی
درخت نيست
تو آن را درخت میپنداری
اين درخت براي هركس يك چيز است
اما حال كه تو از درخت سخن میگویی
بايد بگويمت
كه اين اولين و آخرين چيز از همهچیز است
كه اين اولين و آخرين چيز از هیچچیز است
اين درخت درختي است كه بیمانند است
اين درخت درختي است كه هرگز از بذري به وجود نيامده است
اين درخت بینیاز است
اين درخت مقدس است
اين درخت نه سایهای دارد و نه میوهای میدهد
ديوانه از فرد پرسيد
نام تو چيست؟!
فرد پاسخ داد من عاشق هستم
ديوانه كه خوشحال شده بود
چراكه بهدنبال عشق میگشت
به عاشق گفت
من بهدنبال عشق میگردم
آيا تو میدانی عشق چيست و از چه چيز سرچشمه میگیرد؟!
عاشق به ديوانه گفت
عشق همان چيزي است كه هرگز قابلتعریف نيست
و عشق از چيزي سرچشمه میگیرد كه هرگز زاييده نشده است
ديوانه كه متوجه منظور عاشق نشده بود
سكوت كرد و با چهرهای پر از پرسش به عاشق خيره شد
عاشق از روي زمين بلند شد
كودكان و حيوانات و درخت را نوازشي كرد
و به ديوانه گفت
آيا میتوان عاشق چيزي شد كه هرگز به وجود نيامده است؟!
ديوانه گفت
خير
عاشق گفت
آيا میتوان از روي عشق چيزي را به وجود آورد
بدون آنكه بدانيم آن چيز خود میخواهد
وجود داشته باشد يا خير؟!
ديوانه اندكي فكر كرد و گفت
خير
عاشق گفت
پس تو كه عشق را یافتهای بهدنبال چه میگردی؟!
ديوانه كه متعجب شده بود به عاشق گفت
حاضري با من بيايي تا با عشق به عشق خدمتي بكنيم؟!
عاشق بهطرف درخت رفت
دستش را بر روي تنهاش گذاشت
با سكوتي كه پر از حرف بود به درخت خيره شد
برگي را از روي درخت كند
و برگي را كه روي زمين افتاده بود برداشت
و به ديوانه گفت برويم
پس آنان به سمت ميز گرد راه افتادند
زماني كه آنان در مسير بازگشت بودند
رهبر نور داشت بهدنبال شرافت میگشت…
کتاب مهد فراموشی نوشته جناب آقای/ سرکار خانم محمد حمیدزاده را به صورت قانونی از سایت متخصصان خریداری کنید.
ارسال کتاب تا ده روز کاری.
عبالقادر بلوچ
در تاریخ
انگار ترکیبی از شازده کوچولو و رمان کوری بود
واقعا لذت بردم