خرید محصول توسط کلیه کارت های شتاب امکان پذیر است و بلافاصله پس از خرید: برای محصولات دانلودی،لینک دانلود محصول در اختیار شما قرار خواهد گرفت و هر گونه فروش در سایت های دیگر قابل پیگیری خواهد بود. برای کتاب های فیزیکی، بعد از ثبت جهت ارسال آمادهسازی میشود.
- دسترسی به محصولات دانلودی به صورت مادامالعمر (طرح جلد، موکاپ، قالب صفحه آرایی، کاغذ دیواری)
- بست بندی با پکیج ضد آب برای ارسال کتاب های خریداری شده
- تمامی کتاب های نشر متخصصان به صورت فیزیکی هستند.
کتاب مگر میشود نخواند نوشته سرکار خانم زینب جوکاری را به صورت قانونی از سایت متخصصان خریداری کنید.
ارسال کتاب تا ده روز کاری.
او تنها
ناگهان بیدار شد، با تیغه تیز آفتابی که از لابه لای پرده حریر اتاق به صورتش می تابید. هراسان به ساعتش نگاه کرد: وای! یک ساعت دیر شده بود. ساعت هفت باید بیدار می شد، ولی …
کمی که به ساعت خیره شد، یادش آمد او هیچ جا نباید برود. یعنی جایی ندارد که برود. دیگر خواب از سرش پریده بود. یاد دیروز افتاد که رئیسش عذرش را خواسته و او بدون هیچ تمنا و پرسشی حتی که چرا و به چه دلیل مرا اخراج می کنید، وسایلش را برداشته و به خانه اش آمده بود. ولی از عصر تا شب آن قدر در تختش مانده بود تا خوابش برد و حالا خودش به تنهایی اش، به کاری که دیگر ندارد و به خیلی چیزهای دیگری که زیاد هم ضروری نبودند، فکر می کرد. مادرش را می خواست. ولی از وقتی که مادرش ازدواج کرده بود، دلش رغبت نمی کرد پیشش برود. پدرش هم کارگر ساده ای بود که اگر از پس خودش و خانواده اش برمی آمد، قطعاً مادرش رهایش نمی کرد. ولی از این بابت خوشحال بود که خواهر و برادری ندارد که مثل او تنها باشند و بی پدرومادر. ماه چهر هیچ کس را نداشت. تنها دلخوشی اش شده بود کارش که آن هم پر زد و رفت. بی دلیل، بی منطق، از ته دل آرزو می کرد بتواند رئیسش را ببیند و از او بپرسد آخر چرا؟ فقط دلیل اخراجش را می خواست. از طرفی فکر می کرد اگر برود و بگوید چرا و چه و چه، همه فکر می کنند که به پول محتاج است و نمی خواست کسی از نیازش باخبر شود. گریه نمی کرد. مادرش که رفت هم گریه نکرد. عزیزش که مرد هم گریه نکرد. خیلی وقت بود که به خودش قول داده بود گریه نکند. به نظرش گریه آدم را ضعیف نشان می داد، حتی جلوی خودش. ساعت ها داشت به سقف سپید اتاقش نگاه می کرد. به فکری عمیق فرو رفته بود. به خودش که آمد، دید ساعت از 10 هم گذشته و او هنوز از تختش بیرون نیامده بود. ماه چهر یاد بچگی هایش افتاد؛ یاد آن روزی که یک همسایه جدید به کوچه شان آمده بود. او عاشق تنها پسر آن خانواده شده بود و هر روز کارش این بود که از پنجره، خانه آن ها را دید می زد که شاااید پسرک بیاید بیرون و او بتواند از دور نگاه کند. آن قدر از دور تماشایش کرد و از دور دوستش داشت تا یک روز از همان دور دید که دارند می روند از آن خانه و از آن کوچه. آن روز هم همین حس امروزش را داشت. خیلی دلش می خواست برود و بگوید چرا؟ ولی نرفت. نتوانست که برود.
***
سولماز
صبح با جیغ بنفش خواهرم از خواب بیدار شدم. گیسوانی را که دو روز پیش مادرم برایش بافته بود، در دستان مشت شده برادرم دیدم که می دوید و می خندید. باز هم شیطنتش گل کرده بود، ولی این بار محال بود خواهرم او را ببخشد. آخر هر دختری با موی بلندش دختری می کند و حالا موهای بلند سولماز قیچی شده بود.
بودن …
کم کم باید صبح می شد. ماه سال های سال بود که به حوالی صبح رفتن و حول وحوش غروب آمدن عادت کرده بود، اما خورشید آن روز دلش نخواست بیرون بیاید. دلش نخواست تکرار شود. خورشید خسته شده بود. آن روز خورشید نیامد. ماه ساعت ها بود که رفته بود، ولی خورشید همچنان نمی آمد. جهان شد تاریکی محض. دیگر نه ماهی بود، نه خورشید می آمد. آن روز خیلی ها سراغ خورشید را گرفتند، ولی کسی پی اش نرفت. گفتند خودش خسته می شود، می آید. خورشید ناراحت شد. غصه خورد. کوچک شد. فردا هم نرفت. فردا باز هم تاریکی مطلق بود. دیگر همه از دست خورشید عصبانی بودند. هرکسی چیزی می گفت.
لطفا پیش از ارسال نظر، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید: فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیشازحدِ معمول، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحهکلید بپرهیزید. نظرات خود را براساس تجربه و استفادهی عملی و با دقت به نکات فنی ارسال کنید؛ بدون تعصب به محصول خاص، مزایا و معایب را بازگو کنید و بهتر است از ارسال نظرات چندکلمهای خودداری کنید.
44,000 تومان
موجود
زینب مظهری
در تاریخ
مشت نمونه خرواره. با این نمونه ترغیب شدم که بخرم.