خرید محصول توسط کلیه کارت های شتاب امکان پذیر است و بلافاصله پس از خرید: برای محصولات دانلودی،لینک دانلود محصول در اختیار شما قرار خواهد گرفت و هر گونه فروش در سایت های دیگر قابل پیگیری خواهد بود. برای کتاب های فیزیکی، بعد از ثبت جهت ارسال آمادهسازی میشود.
- دسترسی به محصولات دانلودی به صورت مادامالعمر (طرح جلد، موکاپ، قالب صفحه آرایی، کاغذ دیواری)
- بست بندی با پکیج ضد آب برای ارسال کتاب های خریداری شده
- تمامی کتاب های نشر متخصصان به صورت فیزیکی هستند.
کتاب ورطه تباهی نوشته سرکار خانم ریحانه میرجانی را به صورت قانونی از سایت متخصصان خریداری کنید.
ارسال کتاب تا ده روز کاری.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«من قاتل نیستم.»
فصل اول
صبح از خواب بیدار شدم، احساس ضعف عجیبی در بدنم احساس میکردم. هرچه مادرم رو صدا زدم، جواب نداد. رفتم داخل آشپزخونه یک چیز قهوهای توجهم رو جلب کرد (اههه جسی دوباره اینجا خرابکاری کردی)؛ جسی سگ کوچکی بود که برای تولد هشتسالگیم کادو گرفته بودم. یادداشت مادرم روی میز بود (دختر عزیزم، من رفتم خونه مادربزرگ و به احتمال زیاد فردا برمیگردم. روز خوبی داشته باشی).
دیگه صدای شکم گرسنهام دراومده بود، باید با یه چیزی پرش میکردم. رفتم سوپ چند شب پیش را گرم کردم… ساعت نزدیک 8 بود، باید حاضر میشدم و به مدرسه میرفتم… مدرسهای پر از بچههای رو مخ بود که حس نفرت نسبت به همشون داشتم. مثل هر روز از خونه بیرون رفتم و منتظر شدم آقای بِن با اون اتوبوس داغونش سوارم کنه و من رو ببره سمت جهنمی که باید شش ساعت تحملش میکردم.
جَنِت تنها دوستی بود که بعضیاوقات من رو درک میکرد. ولی درکل نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و بهعنوان دوست قبولش کنم. میترسیدم چیزی را که نباید بگم، به کسی بگم، برای همین تنهایی بهترین راه بود… میخواستن نفرات برتر رو داخل مدرسه اعلام کنند و خوب برای ما این موضوع عادی بود؛ چون من همیشه جز اولینها بودم و هرچه سعی میکردم جزو آن دسته نباشم، نمیشد؛ چون من هیچکس رو جز این دفتر کتاب لعنتی نداشتم.
در کل بچهی مردمآزاری بودم، فقط بهخاطر درسم اخراجم نمیکردن. البته این لقب مردمآزار رو معلما روم گذاشته بودن… واقعاً لقب قشنگی بود. وقتی که اسم رو داشتن صدا میکردن، منم بین بچهها رفتم بالا.
آقای جِفر گفت: «مگه اسمت رو صدا زدن خانم اسوارت؟
گفتم: «آقای جِفر من میدونم که میخواید اسمم رو صدا کنید، پس دیگه لازم نیست انرژی مصرف کنید.. جِفر قرمز شد و یه چشمغره غلیظ و درعینحال عمیق بهم رفت.
برام مهم نبود!🙂
بچهها از شخصیت دارکی که برای خودم ساخته بودم، خوششون میومد، اما احساس میکردم اونا لیاقت دوستی با من رو ندارن. بچهها خیلی از من سؤال درسی میپرسیدن؛ از اینهمه سؤال و جواب متنفر بودم. اگر قدرتی داشتم، همشون رو تبدیل به سنگ میکردم…
وقتی داشتم میرفتم خونه، جَنت تو راه همراه پرحرف من شد. آخ که چقدر حرف میزد، از زمین و زمان حرف درمیاورد. به خونه که رسیدم، فقط با دست از جَنِت خداحافظی کردم… مادرم به خونه برگشته بود.
خونهی مادربزرگ من در نیوجرسی بود و خُب از اونجا تا کیلفتون خیلی راه بود. متوجه چیز عجیبی شدم، مادرم حال مساعدی نداشت. داشت چمدون جمع میکرد. آخه چرا؟
– سلام مامان. چی شده؟
– هیچی رِنی، فقط برو وسایلت رو جمع کن، باید چند روزی بریم خونهی مادربزرگت.
«وای آخه چرا؟ نههههه.
– رِنی اصلاً حوصلهی بحث ندارم. کاری که گفتم رو انجام بده..
– باشه مادر عصبی.
کلاً به اینجور دستوردادن عادت داشتم. زیر لب غرغر میکردم و وسایلم رو جمع میکردم. اینقدر از این اتفاق ناگهانی عصبی بودم که فقط خدا میدونست، اما شاید داشتم زود قضاوت میکردم، من از آینده خبر نداشتم… سوار ماشین شدیم.
– مامان چند روز اونجا میمونیم. تا آخر تعطیلات کریسمس دیگه، درسته؟
– نه شاید هم برای همیشه داخل نیوجرسی موندیم.
فقط سکوت کردم و دیگه هیچی نگفتم؛ چون میدونستم کسی جواب سؤالهایم رو نمیده!
لطفا پیش از ارسال نظر، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید: فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیشازحدِ معمول، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحهکلید بپرهیزید. نظرات خود را براساس تجربه و استفادهی عملی و با دقت به نکات فنی ارسال کنید؛ بدون تعصب به محصول خاص، مزایا و معایب را بازگو کنید و بهتر است از ارسال نظرات چندکلمهای خودداری کنید.
80,000 تومان
موجود
هنوز بررسیای ثبت نشده است.